همه هستی من

عشق در نظر من آن است که تو خنجری هستی که من در درون خویش می‌چرخانم...

همه هستی من

عشق در نظر من آن است که تو خنجری هستی که من در درون خویش می‌چرخانم...

همه هستی من

توبه کردم که قلم دست نگیرم اما
هاتفی گفت که این بیت شنیدن دارد :
وخدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد ؟...
#شهریار

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشک» ثبت شده است

گرفتار رهایی

 

ناگزیر از سفرم بی سرو سامان چون باد

به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

 

کوچ تا چند؟ مگر می شود از خویش گریخت

بال تنها غم غربت به پرستوها داد

 

اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست

غربت آن است که یاران ببرندت از یاد

 

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟

نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

 

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

 

فاضل نظری